سوشیانتسوشیانت، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

سوشیانت ثمره ی عشق من و بابا

100روزگیت مبارک

قربون اخمت برم مامانی . ١٠٠روزگیت مبارک مامانی. من هرروز بزرگ شدنتو حس می کنم هرروز بزرگتر و شرین تر میشی .من و بابارو خوب می شناسی حتی وقتی نگاهت میکنیم با خنده ی قشنگت خودتو لوس می کنی.وقتی از خواب بیدار میشی با خودت بازی می کنی. وقتی خوابی سرتو بلند می کنی. عاشق دست خوردنی مخصوصا بعد از شیر به عنوان دسر. با یه دست دست دیگتو بلند می کنی ملچ مولوچ می خوری.   تلویزیونو خیلی دوست داری. همیشم با گریه می خوای بغلت کنم همه جارو نشونت بدم.وقتی خوابیدی سر جات می چرخی اینجوری: وقتی شیر میخوری انگشت منو میگیری با لباسم بازی میکنی گردنبندمو میگیری من کلی انرژی می گیرم. عــــــــــــــــــاشقتم ...
24 آبان 1391

سالگرد ازدواج خاله مریم

سه شنبه سالگرد ازدواج خاله مریم  و عمو محمد بود .ما و دوستای دیگشون رو باغ شبدیز دعوت کردند . خاله مریم کادوی عمو محمد رو با چند تا خرس کوچولوی خوشگل دیزاین کرده بود که یه دونشو یادگاری به شما داد ولی جالب بود وقتی بهت داد شما هم یه خنده ی بلند و قشنگ به خاله برای تشکر کردی قربونت برم. خاله مریم وعمو محمد ایشالله سالگرد ١٢٠سالگی ازدواجتونو با شادی و خوشبختی جشن بگیرید. ...
18 آبان 1391

سه ماهگیتم تموم شد

مبارکه مامانی دوشنبه سه ماهگیتم تموم شد و وارد چهار ماهگی شدی الان بهتر داری ارتباط برقرار می کنی وقتی باهات حرف میزنیم می خندی و حرف میزنی و دست و پاهاتو تکون میدی . من وبابا و بابایی مامانی ها و عمو خاله رو خوب می شناسی . محیط اطرافتو می شناسی به جاها و افراد جدید با دقت نگاه می کنی. به بابا هم علاقه زیادی داری (یه خاطره: بابا رفته بود با عمو فرهاد و فربد و مهدی و مسعود کنسرت مازیار فلاحی وقتی باهات تلفنی حرف زد با چشمای نازت همه جارو دیدی وقتی دیدی نیست بغض کردی)  من و بابا خیلی دوســـــــــــــت داریم. ...
18 آبان 1391

عید غدیر مبارک

عید غدیرت مبارک مامانی. سلام عزیـــــــــــــــــــــــــــــزم  شنبه عید غدیر بود چون من سید بودم رفتیم خونه مامان مریم.بمیرم برات حسابی خسته شدی همه بغلت می کردن و بازی می کردن باهات. خاله الناز ازت یه عکس بامزه گرفت که وقتی ازش گرفتم برات میزارم . شب هم با بابا رفتیم دیدن مامانی رضوی و مامانی مامان مریم .دیگه شب شد از خستگی بی هوش شدی . قـــــــــــربـــــــــــونت بــــــــــــــــــرم. ...
18 آبان 1391

فسقلی مامان

پنج شنبه بود تشک بازیتو اوردم برات عاشقش بودی با خوشحالی می خندیدی و با عروسکها حرف می زدی انقدر دوست داشتی که شب با مامانی مریم و مرضی و بابایی احمد و رضا و عمو فربد و خاله هدیه رفتیم شام بیرون با خودمون بردیم . خیلی دوست دارم خیلی خیلی خیلی. به این شکل یه تخت اختصاصی اونجا داشتی!!!!!!!!!!!! ...
8 آبان 1391

بابایی برات یه عالمه چیزای با حال خریده

پسر گلم ما سعی می کنیم تورو با دنیای موسیقی دوست کنیم برای همین برات انواع ساز ها رو می خریم تا خودت انتخاب کنی . بابایی از ساز با مزه ای شروع کرده.  دیشب بابا برات آکاردئون و دف گرفته ولی ازش خواستم شما از دف من استفاده کنی به عنوان یادگاری از طرف من. (فکر کنم بابا حسودی کنه و گیتارشو بهت بده ) راستی دوتا کراوات و پاپیون هم برات گرفته که عکساشو برات میزارم بوووووووووووووووووس. ...
2 آبان 1391
1